دریای طوفانی
احساسی
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم هنگامی تشنه آتش شدم که در مقابلم دریا بود و دریا و دریا!!!! رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن!! گنج بودن و در ویرانه ها فراموش ماندن!! رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن!! علم بودن و عالم نیافتن!! زیبا بودن و نادیده ماندن!! فریاد بودن و ناشنیده ماندن!! نور بودن و روشن نکردن!! آتش بودن وگرم نساختن!! عشق بودن و دلی نیافتن!! روح بودن وکالبدی نبودن!! چشمه بودن وتشنه ای ندیدن!! پیام بودن وپیامبر بودن و کسی نداشتن!! مثنوی بودن وخواننده ای پیدا نکردن!! چه بگویم؟؟؟خدابودن وانسان نداشتن!! خالق من بهشتی دارد نزدیک...زیبا و بزرگ و دوزخی دارد به گمانم کوچک و بعید و در پی دلیلیست ببخشد مارا.... دریا چه دل پاک و نجیبی دارد چندیست که حالات عجیبی دارد این موج که سر به صخره ها میکوبد با من چه شباهت عجیبی دارد رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد و برنگردد خط زدن بر من پایان من نیست آغاز بی لیاقتی اوست... آنقدر مرا از رفتنت نترسان... قرار نیست همیشه بمانیم... روزی همه رفتنی اند... ماندن به پای کسی معرفت میخواهد نه بهانه... حالا میگویم...بلند میگویم... رفتی به درک .... لیاقت ماندن نداشتی.... هربار کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ... ترس من از گم شدن نیست... از گرفتن دستیست که بی بهانه رهایم کرد... یادگرفتم دستانم که یخ کرد. دیگر دستان کسی را نگیرم... جیبهایم ماندنی ترند............. آنقدر مرا سرد کرد ...ا زخودش...از عشق... که به جای دل بستن یخ بستم... آهااااااااای!!!!!!! روی احساسم پانگذارید لیز میخورید... فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد... فقط رفت بدون نگاهی کهرنگ حسرت داشته باشد... فقط رفت... فقط رفت و من شنیدم که توی دلش گفت: راحت شدم...
Power By:
LoxBlog.Com |